آیا «کلى» جزئى تنزل یافته است یا جزئى تعالى یافته؟
منبع: مجموعه آثاراستادشهیدمطهرى ج9 247
آیا «کلى» جزئى تنزل یافته است یا جزئى تعالى یافته؟
در اینجا بى مناسبت نیست که این نظریه حسیون اروپا را که مىگویند کلّى همان جزئى کاهش یافته است مورد دقت و بررسى قرار دهیم. در کتاب باغ اپیکور یک مثالى هست که مى گوید کلّى نظیر یک سکّه ساییده شده است که نقش و نگار و مشخصات خود را از دست داده است و جزئى نظیر سکّهاى است که مشخصات و نقش و نگار خود را حفظ کرده باشد. مىگوید ما یک سرى سکههاى مختلف را فرض مىکنیم که هر کدام از آنها مشخص است که چه سکهاى است و متعلق به چه دورهاى است؛ حالا اگر یکى از این سکهها ساییده شود و هر دو طرف آن نقش خود را از دست بدهد و ما آن را به کسى بدهیم آیا مىتواند معیّن کند که چه سکهاى است؟
فرض کنید ما سکه ناصر الدین شاهى داریم، سکه مظفر الدین شاهى داریم، سکه احمد شاهى داریم. هر یک از این سکهها مشخص است. حالا اگر هر دو طرف یکى از این سکهها ساییده شود، وقتى به ما بدهند مىگوییم ما نمىدانیم که چه سکهاى است؛ ممکن است ناصر الدین شاهى باشد، ممکن است مظفر الدین شاهى باشد، ممکن است سکه دیگرى باشد، همه اینها را احتمال مىدهیم. ولى این سکه ساییده شده چیزى اضافه بر آن سکهها ندارد، بلکه چیزى کمتر از آنها دارد؛ یعنى وقتى مشخصاتش را از دست مىدهد تازه مىشود «کلّى»، تازه مىشود «مبهم». مبهم یعنى کلّى، کلّى هم یعنى مبهم، چیز دیگرى نیست. کلى همان جزئى مبهم شده و جزئى مشخصات از دست داده است؛ و این دیگر ارزشى ندارد. ارزش بیشتر مال جزئى است؛ مال آن چیزى است که مشخصاتش در آن محفوظ است؛ و لهذا ایراد گرفتهاند بر حکماى پیشین که آنها همه ارزشها را در ذهن براى تصورات کلى دانستهاند و گفتهاند ذهن چنین مقام عالىاى دارد که کلیات را تصور مىکند، انسان آن مقام شامخ را دارد که حیوانات دیگر فقط جزئیّات را تصور مىکنند و انسان مدرک کلیات است و حتى از این جهت به او حیوان ناطق گفتهاند که نطق به معنى ادراک کلیات است و اصلا فصل ممیّز انسان از غیر انسان این است که کلیات را ادراک مىکند. ایراد گرفتهاند بر حکماى پیشین که ادراک کلى اینهمه مقام و ارزش ندارد؛ این کلى همان جزئى ساییده شده است.
از قضا ایراد، ایرادى است که در میان مسلمین به این شکل طرح نشده است ولى تنها کسى که شاید متوجه این مطلب بوده است و لهذا در باب «کلى» تحقیق بیشترى کرده است صدر المتألّهین است؛ یعنى او در باب کلى نظریهاى ابراز کرده است که جواب امثال هیوم را با برهان مىدهد؛ چون اتفاقا تعبیرات امثال خواجه و بوعلى هم به نحوى بوده است که همین حرف هیوم را نتیجه مىداده است بدون اینکه بخواهند آن نتیجه را بگیرند؛ چون آنها مىگفتند کلّى از اینجا پیدا مىشود که در ذهن یک صورتى نقش مىبندد (صورت یک فرد جزئى)، بعد یک صورت دیگر روى آن نقش مىبندد (صورت یک فرد جزئى دیگر)، و بعد یک صورت دیگر روى آن نقش مىبندد؛ وقتى که خیلى از این صورتها روى هم نقش بست مشخصات محو مىشود و از محو شده اینها «کلّى» به وجود مىآید. اگر این جور باشد، پس حرف هیوم درست است.
صدر المتألّهین ثابت کرد که نه، کلّى آن جزئى مبهم شده نیست؛ یعنى جزئى با تنزل کلى نمىشود، جزئى با تعالى کلى مىشود؛ با کم شدن کلى نمىشود، با افزایش پیدا کردن کلى مىشود؛ چرا؟ براى اینکه شما وقتى که یک جزئى برایتان مبهم بشود معنایش این است که مردّد مىشود. (درست به این نکته توجه کنید که جواب آناتول فرانس و امثال او را چگونه باید داد. حالا او یک مثالى گفته است، ما مثال دیگرى عرض مىکنیم.) ما الآن ده نفر هستیم که اینجا نشستهایم. وقتى که نزدیک هم هستیم و چهرههاى یکدیگر را مىبینیم همه مشخص هستیم: او آقاى زید است، او آقاى عمرو است، او آقاى بکر است و همین طور. ولى اگر همین افراد از هم جدا شوند، یکى جلو مىافتد و آن دیگرى عقب مىافتد؛ بعد اگر ما یک شبحى از دور ببینیم نمىدانیم کدامیک از اینهاست؛ آنقدر از ما دور شدهاند که نمىتوانیم تشخیص بدهیم که این شبح کدامیک از اینهاست، آقاى زید است؟ آقاى عمرو است؟ آقاى بکر است؟ ولى آن شبح دور همان کسى است که مشخصات خود را از دست داده است و به صورت یک فرد مردّد در آمده است که یا این است یا آن و یا دیگرى. آن سکّه ساییده شده به صورت کلى در نیامده است؛ به صورت یک امر مردّد در آمده است که این سکه یا ناصر الدین شاهى است یا مظفرالدین شاهى است و یا فلان سکه دیگر. ولى کلیات ذهن ما جزئى مردّد نیست که یک چیزى در ذهن ما هست که آن یا این فرد انسان است یا آن فرد و یا فرد دیگرى؛ بلکه کلى آن چیزى است که در ذهن ما حالتى به خودش مىگیرد که در آن واحد جامع همه افراد است. شما وقتى که مثلا مىگویید: «کلّ انسان فیه غریزة کذا»، این «کلّ انسان» که مىگویید، در اینجا انسان در ذهن شما یک حالتى پیدا کرده است که در آن واحد همه افراد را در بر مىگیرد، غیر متناهى افراد را در بر مىگیرد، نه اینکه یک امر مردّد باشد که وقتى بگوییم «زید» یک فرد مشخص در ذهن بیاید، وقتى بگوییم «انسان» یک فرد نامشخص در ذهن بیاید که یا این است یا آن و یا دیگرى. کلى یک فرد نامشخص نیست، بلکه چیزى است که در آن واحد به جامعیت خودش همه افراد را در برمىگیرد و معجزه ذهن این است که چنین قدرتى را دارد که مىتواند از راه تصور کلى یک قضیهاى تشکیل بدهد که با آن یک قانون کلى براى افراد غیر متناهى بیاورد. این است که [ملاصدرا] مىگوید پس شما از اینجا بفهمید که «کلّى» آن جزئى که در موطن خودش کم شده و ساییده شده است نیست؛ این در یک مقام عالىترى از مقام [هاى] نفس است و در مقام عالیتر موجود به وجود عالیترى شده است که آن وجود عالیتر سنخش به گونهاى است که مى تواند در آن واحد همه را در بر بگیرد.
پس مسأله کلى در میان ما با مسأله کلى در میان اروپاییها از دو نظر فرق دارد:
یک نظر اینکه ما بحث مثال افلاطونى را با بحث اینکه آیا کلى طبیعى در خارج وجود دارد یا وجود ندارد، دو بحث جداگانه مى دانیم؛ یعنى بحث مثال افلاطونى از نظر ما روى فرد است ولى فرد مجرد، اما این بحث روى مفهوم ذهنى است، روى مفهوم است که در عالم ذهن است. فرق دیگر اینکه ما درباره این مفهوم هم که بحث مىکنیم چنین نظریهاى که اسمیّون گفتهاند که «کلى یک لفظ خالى و بدون معناست» در بین ما نبوده است و اگر هم احیانا یک وقت ابراز شده است به صورت یک امر خیلى مسخرهاى بوده است که قابل طرح نیست. چنین قولى در میان اروپاییها هست ولى ما چنین قولى در اینجا نداریم.