وبلاگ شخصی عبدالرضا بختیاروند

صفحه ای برای تعامل بیشتر با طلاب و دانشجویان

وبلاگ شخصی عبدالرضا بختیاروند

صفحه ای برای تعامل بیشتر با طلاب و دانشجویان

وبلاگ شخصی عبدالرضا بختیاروند
بازدید کننده محترم؛
این وبلاگ برای ارتباط و تبادل اطلاعات علمی در زمینه های مختلف با «طلاب و دانشجویان کلاس هایم» بوده و الزاما "منعکس کننده دیدگاه های شخصی من" نیست.
تلاشم بر آن است که به خودم و دیگران یاد بدهم که حق طلب باشیم، هر چند باور به آن دشوار باشد.
برای دریافت فایل ها و اخبار مربوط به کلاس های من، به کانال درسی من به آدرس @darsha14 در پیام رسان های ایتا و تلگرام مراجعه کنید.
صفحه من در روبینو و اینستاگرام @abakhtiarvand
آخرین نظرات
  • ۹ فروردين ۹۶، ۱۹:۱۰ - سید مهدی
    متشکرم
سه شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۴، ۰۱:۰۸ ق.ظ

مقطع تحقق گزارش‏های علمی و گرایش‏های عملی

مقطع تحقق گزارش‏های علمی و گرایش‏های عملی

در این مقام، بحث این است که این شناخت‏های علمی و گرایش‏های عملی، در چه مقطعی در نفس انسان تحقق پیدا می‏کند؟ با توجه به این که درباره کیفیت خلقت نفس و چگونگی تعلق آن به بدن، سه نظریه وجود دارد، براساس هر نظریه‏ای باید پاسخ مناسب به سؤال داده شود.

افلاطونی‏ها می‏گویند: نفس انسانی «بما أنّه نفس» قبل از بدن وجود دارد، وقتی بدن آفریده شد، نفس به بدن تعلق می‏گیرد؛ در واقع آنچه حادث می‏شود، تعلق نفس به بدن است نه خود نفس. اینها باید بگویند: نفس در جهان خود فطریات را می‏دانست یا خیر؟ آیا بعد از تعلّق به بدن آن‏ها را می‏داند و بعد از گذشت زمان از تعلّق آن، از آنها بهره‏مند می‏شود یا خیر؟ البته طبق مبنای معروف افلاطون نفس به این اصول و مبادی فطری عالم بوده است.

ارسطو و پیروان او مانند فارابی و بوعلی، که می‏گویند: نفس با بدن خلق می‏شود، یعنی بدن وقتی به نصاب استعداد نفس‏یابی رسید خداوند نفسِ مجرد را خلق می‏کند و به عبارت دیگر: نفس با حدوث استعداد بدن حادث می‏شود. اینها نیز، باید پاسخ دهند که نفس از چه زمانی به این حقایق عالِم است؟ زیرا ظاهر قرآن این است که انسان دارای دو نوع علوم است.

نوع اول: علوم اکتسابی، علومی که حصولی‏اند و انسان در آغاز آنها را ندارد و سپس کسب می‏کند. چنان که می‏فرماید: (والله أخرجکم منْ بطون أُمّهاتکم لاتعْلمون شیئاً وجعل لکم السّمع والأبصار والأفئدة لعلّکم تشکرون)[1] وقتی قدم به عرصه دنیا نهادید چیزی نمی‏دانستید خدا برای شما مجاری ادراکی گوش، چشم و دل قرار داد، تا علوم حصولی را به دست آورید و شکرگزار او باشید. علومی که از این راه حاصل می‏شود علوم مهمان هستند که انسان در آغاز آفرینش خود نداشت و

 

 

[1] ـ سوره نحل، آیه 78. فطرت در قرآنصفحه 203

 

بعداً تحصیل کرد.

نوع دوم: علومی که همراه با آفرینش انسان وجود دارد و از آن گزارش‏های علمی یا گرایشهای عملی تهیه می‏کند. چنان که می‏فرماید: (فأقِمْ وجْهک للدّین حنیفاً فطرة الله الّتی فطر النّاس علیها لاتبْدیل لخلْق الله) خدا انسان را با فطرت الهی آفرید فطرتی که تبدیل‏بردار نیست. براساس فطرتْ شهودهای علمی دارد که از آنها گزارش‏های علمی تهیه می‏شود. و نیز می‏فرماید: (ونفسٍ وما سوّاها فألْهمها فجورها وتقْواها) انسان به تقوا گرایش و از فجور گریزان است.

محل بحث نوع دوم از علوم است که باید بررسی کرد جایگاه آن کجاست و چه زمانی انسان به آنها آگاه بوده و یا مطلع می‏شود؟

نظریه سوم، نظریه صدرالمتألّهین است که می‏گوید: نفس جسمانیةالحدوث و روحانیةالبقا است. این نظریه براساس حرکت جوهریه تبیین می‏شود. یعنی نفس وقتی از مرحله جمادی درآمد و به مرحله گیاهی رسید و از مرحله گیاهی گذشت و به مرحله حیوانی رسید، براساس حکمت متعالیه، سهمی از تجرّد دارد؛ البته نه تجرّد انسانی و عقلی و کامل، بلکه تجرّد خیالی و وهمی و حیوانی. گرچه در آن مرحله، انسان بالقوه است، ولی ادراک دارد و اولین چیزی که نفس در آن مرحله می‏فهمد و به آن گرایش پیدا می‏کند، همان واقعیت مطلقه است. همانطور که اگر در این مرحله به مقام انسانیت برسد. فطرت او بالفعل می‏شود، اگر چه ضعیف است.

برای تقریب به ذهن، کودک وقتی به دنیا می‏آید چشمش کاملاً باز نیست، ولی اولین چیزی که می‏بیند نور است و در پرتو نور، اشیا و اشخاص اطراف خود را می‏بیند، در صحنه فطرت هم چنین است. اولین چیزی که انسان مشاهده می‏کند، واقعیت مطلقه است و از آن واقعیت مطلقه در حد ضعیف، بود و نبود را انتزاع می‏کند که جمع نقیضین محال است، هر چه بالاتر بیاید اولاً: انسانیت او از قوه به فعلیت می‏رسد و ثانیاً: شهود او هم از قوه به فعلیت می‏آید و ثالثاً: گزارش‏های

فطرت در قرآن صفحه 204

علمی او از بود و نبود و گرایش‏های عملی او از باید و نباید نیز از قوّه به فعلیت می‏آید.

معنای «جسمانیةالحدوث و روحانیةالبقا» نفس این نیست که کودک در طلیعه تولد، دارای فطرت نیست، بلکه در طلیعه آفرینش خود، فطرت را دارد اما ضعیف؛ زیرا در آن طلیعه احساس دارد و از تجرد ضعیفی برخوردار است؛ البته در آن مرحله که حیات گیاهی دارد، احساس گیاهی دارد و لذا منقبض یا منبسط می‏شود و اگر رشد کرد و در حد حیوانی قرار گرفت، احساس حیوانی دارد.

در حکمت متعالیه ثابت شده که احساس هم مجرد است گرچه کارهای فیزیکی که مقدمات احساس است مادی و زمینه‏ساز علم است، اما خود احساس مجرّد است و هر چه تکامل پیدا کند، ادراک آن تقویت می‏شود و با تقویت ادراک شهود آن واقعیت کامل می‏گردد.

فرق نظریه افلاطون و ارسطو با نظریه ملاصدرا در آن است که اولاً نفس چه بر مبنای افلاطون، که قبل از ابدان خلق شده، و چه بر مبنای ارسطو، که همزمان، با بدن خلق می‏شود، در آغاز مجرد عقلی است و تفاوت در کیفیات نفسانیه و بیرونی است و در خود نفس کمترین تغییری ایجاد نمی‏شود؛ زیرا جوهرْ متحول نمی‏شود. اما بر مبنای حکمت متعالیه این چنین نیست که جوهر نفس متحول نشود و فقط کیفیات نفسانیه بر نفس عارض شده باشد، بلکه علم نحوه وجود است که با تحول وجودی نفس و حرکت جوهری آن هماهنگ است.

بعضی بزرگان در نقد مبنای افلاطونی‏ها و ارسطویی‏ها می‏گوید: بر مبنای شما روحِ یک حکیم متألّه با روح یک کودک در گوهر ذات هیچ فرقی ندارد، بلکه تفاوت آنها در کیفیات نفسانیه است؛ زیرا شما اولاً: علم را کیفیت نفسانیه می‏دانید. ثانیاً: به اتحاد عاقل به معقول قایل نیستید. ثالثاً: حرکت جوهری را قبول ندارید. رابعاً: حدوث را به تعلق منسوب می‏دانید نه اصل وجود نفس و بدن نزد آنها از مبادی قابلیه است که وقتی به نصاب معین خود رسید، نفس به عنوان موجود

فطرت در قرآن صفحه 205

مجرد عقلی به بدن تعلق می‏گیرد تا مدبّر بدن باشد[1].

اما بر مبنای حکمت متعالیه، بدن انسان در ادوار گذشته صورت جمادیّه داشته، سپس صورت نباتیه پیدا کرد، و چون در محدوده رحم قرار می‏گیرد، به صورت حیوانیه درمی‏آید و سپس به مرحله انسانیت می‏رسد و در آغاز انسانیت تجرّد او ضعیف است، به تدریج با حرکت جوهریه شدت پیدا می‏کند و به تجرد تام عقلی می‏رسد.

به عبارت دیگر: گوهر ذات انسانی به وسیله حرکت جوهری هر مرحله‏ای را که پشت‏سر می‏گذارد، کمالات علمی و عملی آن مرحله را نیز پشت‏سر می‏گذارد، ابتدا در حد استعداد احساسی است، آنگاه حساس‏بالفعل می‏شود، بعداً متخیّل‏بالفعل می‏شود، سپس متوهم‏بالفعل می‏گردد، بعد عاقل‏بالفعل می‏شود. در گرایش عملی به سمت عدالت نیز، ابتدا سعی می‏کند به سمت فضیلت گرایش داشته باشد، آنگاه این فضیلت برای او حال است، سپس ملکه می‏شود و با ملکه شدن عدالت، این شخص عادل می‏گردد، و گاهی به مقام بالاتر می‏رسد و معصوم می‏شود.

همانطور که نفس جسمانیةالحدوث و روحانیةالبقاء است، فطرت او نیز جسمانیةالحدوث و روحانیةالبقاء است و ممکن است علم هم همین طور باشد، گرچه علم در قوس نزول مجرّد است و در نشئه تجرد حرکتی ندارد، ولی تبیین این مطلب از محل بحث کنونی بیرون است. مولوی می‏گوید:

از جمادی مُردم و نامی شدم  وز نما مردم ز حیوان سر زدم

مردم از حیوانی و آدم شدم  پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم

حملة دیگر بمیرم از بشر  تا بر آرم از ملایک بال و پر[2]

 

[1] ـ غوصی در بحر معرفت، ص 108.

[2] ـ مثنوی معنوی، دفتر سوم، ابیات شماره 3903 ـ 3901.

فطرت در قرآن صفحه 206

 

معنای شعر این نیست که خاک، گیاه شده باشد و گیاه را حیوان بخورد، سپس انسان گوشت حیوان را بخورد؛ زیرا حیوانْ هرگز گیاه را و انسان هیچ‏گاه حیوان را نمی‏خورد. آنها تا وقتی که نبات و حیوان هستند، غذای هیچ موجودی واقع نمی‏شوند، بلکه وقتی گیاه قطع شد و جامد گردید و حیوان ذبح شد و به صورت جماد درآمد، طعمه انسان واقع می‏شود. پس معنای آن شعر این است که انسان در ادواری که حرکت می‏کند، وقتی نطفه است به صورت جماد است البته براساس تصور پیشینیان ولی امروز می‏گویند: در نطفه ذرات ریز فراوان حیوانی وجود داردوقتی در رحم قرار گرفت رشد می‏کند و به صورت عَلَقه و مُضْغه می‏شود، وقتی به مرحله احساس رسید، حیات او حیوانی می‏گردد و سپس با حرکت جوهری به مرحله انسانی می‏رسد وقتی به مرحله انسانی رسید، سیر جوهری می‏کند و ملاقی حق می‏شود و با جمال الهی ملاقات می‏کند (إنّک کادحٌ إلی ربّک کدحاً فملاقیه)[1].

نشانه‏اش آن است که ما اگر انسان را لابشرط اخذ کنیم نه بشرطلا بر انسان، هم جسمْ صدق می‏کند، گرچه جماد نیست، هم نامی صدق می‏کند، گرچه نبات نیست و هم حیوان صدق می‏کند گرچه فرس و... نیست و هم انسان صادق است و با رسیدن به مقام انسانیت رشد می‏کند و به عالم تجرد می‏رسد، و ممکن است مفهوم مَلَک نیز بر او صدق کند. سیر تجرّدی انسان به این ترتیب است که اول تجرد برزخی و سپس تجرد عقلی پیدا می‏کند.

بار دیگر از ملک قربان شوم آنچه اندر وهم ناید آن شوم

وز ملک هم بایدم جشن ز جو  کل شیءٍ‌ها لک إلاّ وجْهه

در وجود تو شوم من منعدم  چون محبّم، حُبّ، یُمی و یُصمّ

 

[1] ـ سوره انشقاق، آیه 6.

فطرت در قرآن صفحه 207

 

براساس دیدگاه افلاطون و ارسطو، نفس از اولْ موجود مجرد عقلی است که به بدن نوزاد تعلق می‏گیرد و هر کمال علمی و عملی نسبت به او به صورت کیفیات نفسانیه از محدوده ذات وی خارج است. آنها نه تحوّل ذاتی و حرکت جوهری را قبول داشتند و نه اتحاد عالم و علم و عامل و عمل را می‏پذیرفتند. اما بنابر حکمت‏متعالیه انسان در طلیعه پیدایش، موجود مادی است و به تدریج به سوی تجرّد سیر می‏کند و هر کمالی را که دارد، در درون خود دارد و نحوه وجود علم با تحول وجودی انسان هماهنگ است و لذا انسان همین که در سیر جوهری خود به دالان ورودی انسانیت رسید، همان جا فطرت است گرچه این فطرت در طلیعه امر ضعیف است اما به تدریج رشد می‏کند تا به تجرّد عقلی برسد. ولی به هر حال انسان آن فطرت را دارد.

آیات قرآن در مسئله نفس و روح دو گروه است:

1 ـ آیاتی که با نظریه افلاطون و ارسطو سازگار است، مانند: (فإذا سوّیته ونفخت فیه من روحی)[1] ظاهر آیه این است که روح پس از نصاب استعداد بدن، به آن تعلق می‏گیرد.

2 ـ آیاتی که با نظریه حکمت متعالیه مناسب است، مانند: (ولقد خلقْنا الإنسان من سلالةٍ من طین ثمّ جعلناه نطفةً فی قرارٍ مکین ثمّ خلقْنا النّطفة علقةً فخلقنا العلقة مُضغةً فخلقنا المُضْغة عظاماً فکسوْنا العظام لحماً ثمّ أنشأناه خلقاً آخر)[2]. از این آیه استفاده می‏شود که همان موجود متطور و متحول را چیز دیگر قرار دادیم، نه این که چیزی دیگر به آن دادیم. این معنا با حرکت جوهریه و جسمانیةالحدوث بودن روح سازگار است.

بر این اساس، جواب گروه اول در تبیین فطرت آن است که روحی که آینده آن

 

 

[1] ـ سوره حجر، آیه 29.

[2] ـ سوره مؤمنون، آیات 14 ـ 12.

فطرت در قرآن صفحه 208

 

تجرد تام است با نفخ و تحریک الهی ایجاد می‏شود و چون متحرک، محرّک می‏طلبد، محرّک، آن را به سمت کمال حرکت می‏دهد، نه‏این که خود متحرک ذاتاً حرکت کرده و به مقصد برسد، بلکه محرّک، حرکت را که کمال اول است به متحرک می‏دهد، تا به تدریج رشد کرده و به کمال شایسته خود برسد.[آیت الله جوادی آملی، فطرت در قرآن -  صفحه 207]

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی